ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
این راهى که من رفته ام راه حسین (ع)است که من انتخاب کرده ام جزالله هدفى نیست و
اگر در راه الله دست و پایم را جدا کنند برنمى گردم. شهید نوروزعلی کریمی هویه
شب عملیات خیبر بود. داشتیم بچه ها را برای رفتن به خط آماده می کردیم. حاجی هم
دور بچه ها می گشت و پا به پای ما کار می کرد.درگیری شروع شده بود. آتش عراقی ها
روی منطقه بود. هر چی می گفتیم «حاجی! شما برگردین عقب یا حداقل برین توی سنگراز
شناسایی آمده بود. منطقه مثل موم توی دستش بود. با رگ و خون حسش می کرد. دل می بست
و بعد می شناختش. اصلاً به خاطر همین بود که حتی وقتی بین بچه ها نبود، از پشت بی
سیم جوری هدایتشان می کرد که انگار هست. انگار داشت آن جا را می دید. عشق حاجی به
زمین ها بود که لوشان می داد، لخت و عور می شدند جلو حاجی.
دفترچه ی یادداشتش را
باز می کرد. هرچی از شناسایی به ش می رسید، توی دفترچه اش می نوشت، ریز به ریز.
حالا داشت برای بقیه هم می گفت. این کار شب تا صبحش بود. صبح هم که ساعت چهار، هنوز
آفتاب نزده، می رفتیم شناسایی تا نه شب. از نه شب به بعد تازه جلساتش شروع می شد.
بعضی وقت ها صدای بچه ها در می آمد. همه که مثل حاجی این قدر مقاوم نبودند.
شهید
همت
این را بدانید که فقط ولایت فقیه می توان ایران و جهان را از گودال بزرگ منجلاب
فساد و تباهی بیرون بکشد و به سوی جامعه اسلامی هدایت کند. شهید مجید تاجیک
از خستگی هر کس طرفی ولو بود. ازخط برگشته بودند ومنتظر برگه های مرخصی حسن وسط
آسایشگاه با صدای بلند گفت « برادرا ! فرمان ده عملیات جنوب اومده ، می خواد صحبت
کنه . همه تو محوطه جمع شید ! » به هم می گفتند «این همونیه که بیدارمون کرد. پس کو
فرمان ده عملیات جنوب ؟ » بعد از حرف هاش ، بچه ها قید مرخصی رفت را زدند و شدند
نیروی احتیاط.
شهید حسن باقری این پیام و سفارش را با صدای بلند به گوش منافقان و دشمنان خدا برسانید و بگویید:
ای ابرقدرتها! ای مستکبران! و ای منافقان ضد دین! این ملت دیگر زیر بار ذلت شما نمی
رود. مرگ و نابودی شما نزدیک است. شهید پرویز حیدری
برا سرکشی بچه ها به سنگرها سر میزد.داشتیم صبحونه می خوردیم.می دونستم چند روز است که چیزی نخورده.اونقدر ضعیف شده بود که وقتی کنار سنگر ایستاد ، پاهاش می لرزید.بهش گفتم: حاجی جون ! بیا یه چیزی بخور
نگام کرد و گفت: خدا رزق دنیا رو روی من
بسته،من دیگه از دنیا سهم غذا ندارم.این رو گفت و از سنگر رفت بیرون.ساعتی نگذشته
بود که خبر شهادتش رو شنیدم...
خاطره ای از زندگی شهید محمد ابراهیم همت
این انقلاب را که نتیجه انقلاب در وجود تک تک ایرانیان است پاس دارید و از آن غافل
نباشید. شهید مجید
پورکرمان
درس ترمودینامیک ما با یک استاد سخت گیر بود. آخر ترم نمره ش از امتحان شد هفده و
نیم و از جزوه چهار . همان جزوه را بعدا چاپ کردند. در مقدمه اش نوشته بود «این
کتاب در حقیقت جزوه ی مصطفی چمران است در درس ترمودینامیک.»
خاطره ای از زندگی
شهید مصطفی چمران
منبع: